اولین دسدسی
4 شهریور 1393 پسرک نازم چند وقتی بود که داشتم همش بهت یاد میدادم که دست بزنی... اماشما همش با تعجب به دستام نگاه می کردی.. بعدش دستای خودتو میزدم به همدیگه تا تکرار کنی... شاید حدود یک ماهی بود که این کارو می کردم. خلاصه یه شب از اون شبایی که بیخواب می شی و توی تختت باید یکی دو ساعت باهات بازی کنم تا بخوابی... شب یازدهم خرداد ماه 93 بودکه شما هشت ماه و یک هفته داشتی. داشتیم طبق معمول بازی می کردیم و کتاب واست می خوندم ... وقتی کتابت تموم شد خودم دست زدم و دستات رو یکبار به هم زدم... در کمال ناباوری دیدم خودت دوباره تکرار کردی و دستات رو به هم زدی.. بعدش به من نگاه کردی و دوباره با دهنی که تا آخر باز شده بود شروع به دس دسی کردی......
اولین بای بای
4 شهریور 1393 تعطیلات مرداد بابایی بود که رفته بودیم بروجرد.. من از چند وقت قبل همش باهات بای بای می کردم و خودم دستتو می گرفتم و حرکت می داد. اما هنوز خودت این کارو انجام نداده بودی. یازدهم مرداد 93 بود که بروجرد بودیم و با عمه مارال و درسا رفته بودیم بیرون با ماشین بگردیم. شما جلو توی بغل عمه نشسته بودی.. که دیدم عمه داره بهت می گه بای بای ... و دستتو تکون میده... بعد از اینکه دستتو رها کرد خودت شروع کردی به تکون دادن دستت.. الهی فدات بشم .. از بغل عمه گرفتمت و کلی واست ذوق کردم و همش می گفتم بای بای توام دستات رو تکون میدادا... گاهی دست چپ ... گاهی هر دو دست.. خلاصه وقتی رفتیم خونه اقاجون و مامان جون و عمه ساحل کلی به این کارت خن...
این روزها 23 مرداد 93
پسرکم .. مرداد 93 هم اومد و رفت و شما یک ماه بزرگتر شدی..... شیرین تر .. دوست داشتنی تر....و خواستنی تر. این روزا دستات رو به همه لبه های میز و مبل می گیری و می ایستی.... تازگی هم که اعتمادت به پاهات بیشتر شده فقط با یک دستت به تکیه گاه تکیه می زنی و تعادلت رو حفظ می کنی.... پسرم... این پاهای کوچولوی خوشکلت رو قوی کن که راه طولانی و پر پیچ و خم اما شیرینه. باز و بستن کشوی لباسا و ریختن لباسای تاشده از داخلش و دوباره گذاشتن لباسا توی یه کشوی دیگه شده تفریح مورد علاقه ات.... دیگه از دست شما هیچ لباسی رو تاشده داخل کشو نمی ذارم... چون کار بیهوده ایه.. چرا که چند دقیقه بعد همه شون روی زمین ریخته شدن... آشفته و نامنظم...
سفر تعطیلات تابستانه 93
پسرک نازم اواسط مرداد 93 تعطیلات تابستونه بابا بود که با شروع تعطیلات عید فطر مصادف بود . مثل همیشه راهی خونه آقاجون شدیم. روزا که توی حیاط مشغول تاب بازی می شدی... هر کسی که می رفت توی حیاط باید شمارو هم با خوش می برد و وقتی که می خواست برگرده داخل با اعتراض و شیون و زاری شما مواجه میشد... اگرم می رفتیم و کسی روی تاب نشسته بود از بغل ما نگاهش میکردی و همش سرش داد می زدی که بیاد پایین تا خودت بری و بازی کنی انیجوری: عصرها هم که دور هم توی ایوون می نشستیم و چای و میوه و لذت از هوای تمیز شهرستان.... و شما همچنان در حال جست و خیز: و شبها خسته از بازی و تحرک : منظره زیبای حیاط اقاجون همیشه بهانه ای زیبا ...
اولین تب
رادمهر نازم دوشنبه نوزدهم مرداد بود. سه روز بود از مسافرت برگشته بودیم..... صبح که پوشکتو عوض کردم دیدم یه سری رشته های سفید و بلند داخل پوشکته.... خیلی توجه ام رو جلب کرد اما اهمیت ندادم.. تا اینکه اوضاع مزاجیت به هم ریختو اون روز اسهال شدی فردا و پس فردا هم به همین منوال گذشت.. تا اینکه شب سوم دیدم داری تب می کنی. اون شب تا صبح تبت 37.5 بود . صبح هم قطع نشد و ادامه داشت و رفته رفته بیشتر شد تا به 38.5 رسید. من و بابا وحید خیلی نگران شدیم و صبح پنج شنبه رفتیم مطب دکتر خوشنامی. خلاصه توی اون گرما و شلوغی مطب و بیحالی و بیقراری شما واسه تب و بیخوابی خیلی آزارمون میداد. تا اینکه داروهات رو گرفتیم و اومدیم خونه و با شروع استامینفون و او آر ا...